فارس: فضاي اجتماعي در آن دوران چگونه بود؟
نيشابوري: موضوعي كه در لرستان براي من خيلي نمايان جلوه ميكرد شرايط تبعيضي بود كه در آنجا از نظر امكانات وجود داشت. تهران، در دبيرستان خصوصي به نام "دستگاه " درس ميخواندم كه كيفيت آموزش و دبيران آن بالا بود اما در لرستان مدرسههاي كوچك حتي نفتشان هم براي گرم كردن كلاسها از آموزش و پرورش تأمين نميشد. جالب تر اينكه بودجه مدارس را مسئولينش بالا مي كشيدند.
لرستان در مدرسه "شاهدخت " درس ميخواندم. دبيري داشتم به نام "آقاي معماريان " كه فوقديپلم و از نهاوند آمده بود - بعدها برادرم بهم خبر داد كه ايشان در انقلاب شهيد شده- ايشان را به دليل اينكه چند مرتبه اعتراض كرده بود برده بودند ساواك و كلي مسئله برايش ايجاد كرده بودند. هر سال رسم بود عكاسي ميآمد در مدرسه براي عكس گرفتن، يادم هست آن سال آقاي معماريان از ترس اينكه باز برايش مسئله اي ايجاد نشود يك "بوم " ميآورد و عكس شاه را در زمان چند دقيقه كشيد و ما را ميبرد كنار آن نقاشي تا همه با آن عكس يادگاري بگيريم. فضا طوري بود كه دو كلمه حرف ساده هم در محيطهاي كوچك مسئله ايجاد ميكرد.
من انشاي خيلي خوبي داشتم. يك روز با موضوع فقر انشايي نوشتم و در كلاس خواندم، يكي از دبيرهايم به نام آقاي "ساكي " من را تشويق كرد و همه برايم دست زدند. ايشان چند دقيقهاي راجع به انشاي من صحبت كرد و موضوعي كه برايش جالب بود اين بود كه توانسته بودم فضاي فقر را خوب تشريح كنم در حالي كه ميدانست خودم اصلا فقر را لمس نكرده ام. برادر يكي از همكلاسيهايم كه در قم تحصيل ميكرد انشاي من را خوانده بود و به خواهرش پيشنهاد داد كه به دوستت بگو با "مكتب اسلام " همكاري كند اما من قبول نكردم چون وقت نداشتم.
*فارس: ميترسيديد يا واقعا وقت نداشتيد؟
نيشابوري: نه. ترس نبود، ما آن وقت خيلي آشنايي با ساواك نداشتيم و پدرم هم در خانه راجع به اينگونه مسائل صحبت نميكرد از طرفي "مكتب اسلام " هم ترس نداشت چون فقط مطالب مذهبي مينوشت.
*فارس: چه سالي وارد دانشگاه شديد؟
نيشابوري: سال 55 با رتبه دوم در استان لرستان از مدرسه "شاهدخت " خرم آباد ديپلمم را گرفتم. هنگام انتخاب رشته براي دانشگاه، تهران را انتخاب كردم چون فكر مي كردم خانواده بعد از اتمام كار پدرم به تهران برميگردند ولي اين طور نشد و آنها به كرمان رفتند. به رشته تحقيقاتي علاقمند بودم، برنامههاي "راز بقا " را دوست داشتم و دلم ميخواست بروم آفريقا به همين دليل رشته "بيولوژي " دانشگاه "ملي " (شهيد بهشتي) را انتخاب كردم.
*فارس: مرجع تقليد خانواده چهكسي بود؟
نيشابوري: خانوادهام مقلد آقاي "خويي " بودند البته مادرم آن زمان يك كتاب به نام "9 حاشيه " داشت كه فتواهاي امام(ره) هم در آن بود و از آن هم استفاده ميكرد.
*فارس: اگر بخواهيد خودتان را قبل از ورود به دانشگاه تعريف كنيد چه ميگوييد؟
نيشابوري: دختري باهوش بودم. من درس را سركلاس ياد ميگرفتم و خيلي در خانه درس نميخواندم به خاطر همين زمان ديپلم خيلي به من استرس وارد شد. دوستانم ميگفتند ما 6-5 دور كتاب هاي درسي را خواندهايم اما من فقط يك دور نگاه كرده بودم. مادرم از من توقع كمك داشت، ميگفت: پس تو هر سال چطور شاگرد اول بودي اما امثال همش بهانه درس خواندن مي آوري؟ من سالي كه ميخواستم ديپلم بگيرم 7 كيلو چاق شدم. سر جلسه امتحان، دبيرانم مي گفتند: چطوريه كه همه لاغر شدند اما تو چاق شدي؟! بعضي از كتابهايم را حتي يك دور هم مرور نكرده بودم و قبل از رفتن به سر جلسه نگاهي ميانداختم اما با اين حال پايين ترين نمرهام از درس "فيزيك " بود كه باعث شد معدلم از نمره20 به 18 نزول كند. دليل آن هم اين بود كه معلم فيزيك ما سياسي بود (البته ما نميدانستيم و ساواك او را دستگير كرد و ما بيدبير شديم.) از پچ پچ ديگران قضيه دستگيري ايشان را شنيدم، آن زمان ما نصف كتاب فيزيك را خوانده بوديم و قسمت برق را من حتي يك بار هم نخواندم. اهل اين هم نبودم كه خودم مسائل را بخوانم و بايد يكي برايم مي گفت تا ياد بگيرم.
*فارس: در مدرسه حجاب دختران چگونه بود؟
نيشابوري: اولين سالي كه رفتم دبيرستان ماه رمضان دستور دادند حجاب در مدارس منع شود اما عدهاي بوديم كه در ماه رمضان روسريهايمان را درنميآورديم. يكي از دوستان ارمنيام ميگفت: چرا اين طوري هستيد؟ مسئله حجاب در اسلام را برايش توضيح ميدادم كه مي گفت: پس چرا بقيه حجاب نميگذارند؟ گفتم بقيه به خودشان مربوط است. بعضي دبيران هم مي گفتند: اين چيه روي سرت، حيف موهايتان نيست؟ برداريد.
در مدرسه "شاهدخت " بين هزار دانشآموز دختر فقط دو نفر مذهبي بوديم و دبير مرد كه ميآمد روسري سر ميكرديم. اگر هم چادر داشتيم همه جا سر ميكرديم. بچههاي آن موقع خرمآباد در يك تضاد فرهنگي بودند، دخترها ميخواستند مثل زنان تلويزيون باشند اما مادرها لباس محلي و سربند به سر ميكردند. از نظر فرهنگي آنجا اصلا قابل مقايسه با كرمان، يزد و اصفهان نبود. فرهنگ عشيرهاي و قومي در آنجا ميخواست يكدفعه ظاهر عوض كند. يكي از دوستانم كه با هم صميمي بوديم اما در درس با هم رقابت داشتيم مشكلي داشت كه خيلي جالب بود . از زمان بچگي او را براي پسرعمويش انتخاب كرده بودند. پسرعمو هم هر سال برايش كلي لباس ميخريد و نامزدش بود. اين دخترخانم به خاطر اينكه از دست نامزدش فرار كند دائم درس ميخواند، ميخواست نمرههايش بالا برود و دانشگاه قبول شود. ميگفت: اگر من بخواهم با كسي كه دوست دارم ازدواج كنم خون و خونريزي راه ميافتد. اين مثال نمونه كوچكي از اختلافات فرهنگي بود كه بين خانواده ها وجود داشت.
يادم هست در دبيرستان روزهايي كه بچهها را براي رژه ميبردند ناظم فرياد ميزد: خوب، بچهها روسريها را برداريد ميخواهيم برويم رژه، هر كس برندارد انضباطش صفر است. من هم ميخنديديم و ميگفتم: انضباطم صفر باشد . در رژه شركت نمي كردم و به خانه ميرفتم. خانم "پاكنظر " ناظم مدرسه ميگفت: تو چرا اين طوري ميكني؟ گفتم: خوب، انظباطم را صفر بدهيد. من هم چون شاگرد ممتاز مدرسه بودم آنها از اين كار خودداري مي كردند چون به ضرر خودشان تمام مي شد. يكي از بچهها هم كه برادرش ميخواست طلبه شود باحجاب بود. يادم نميآيد هيچ وقت براي مراسم رژه و استقبال رفته باشم.
*فارس: در تظاهراتها شركت مي كرديد؟
نيشابوري: هنوز تظاهرات ها شروع نشده بود. من كتاب زياد ميخواندم، خدا رحمت كند "شهيد مهدي زين الدين " را، در خرم آباد با خواهر ايشان همكلاس بودم. كتاب مي خريديم و ميخوانديم، چپ و راستش هم برايمان فرقي نداشت. از "ماكسيم دوركيم " بگير تا كتابهاي مذهبي را ميخوانديم.
*فارس: با خود "مهدي زين الدين " هم آشنايي داشتيد؟
نيشابوري: بله. پدر ايشان كتاب فروشي داشتند و گاهي به جاي پدرشان در مغازه مي ايستادم اما من خيلي به پسرها توجهي نمي كردم. از شهيد زينالدين تنها تهريش و ابروهاي پيوستهشان را به ياد دارم. خانواده ما پسر زياد داشت، من 6 برادر داشتم و پسرخالههايم خانه ما زياد مي آمدند و من تنها دختر بودم. برادرم و پسرخالههايم جوانهاي مذهبي بودند. جوّ خانه مردانه بود، هميشه آرزوي خانههايي را داشتم كه دختر زياد دارند چون در جمع پسرها تنها بودم. در خانه كتاب مي خواندم.
*فارس: براي خواندن كتاب كسي هم راهنماييتان ميكرد؟
نيشابوري: نه. خودم با هر كتابي كه ميخواندم برداشت ميكردم كه در چه زماني ميتواند مطالبش درست يا غلط باشد. در دبيرستان يكي از دوستانم خيلي كتابهاي چپي به من ميداد بخوانم و خيلي هم اصرار داشت زن برادرش شوم، (برادرش از "چريكهاي فدايي خلق " و دانشجوي پزشكي دانشگاه تهران بود كه به خاطر فعاليتهايش از دست ساواك فرار كرد، بعد از انقلاب دوباره كنكور داد و اهواز درس ميخواند.) من هم به او كتابهاي مذهبي مثل كتب "آيت الله دستغيب " ميدادم. كرمان هم ميرفتم از دايي جانم كتاب مي گرفتم. يادم هست آن موقع سر كتاب خواندن مسابقه ميگذاشتيم. من كلاس چهارم يا پنجم ابتدايي بودم و برادرم "مجيد " دبيرستاني بود. كتاب قطور "بينوايان " تازه به ايران آمده بود، از مدرسه كه تعطيل ميشدم فوراً مي آمدم خانه تا قبل از مجيد برسم و كتاب را براي مطالعه بردارم، وقتي برمي داشتم ديگر آن را زمين نمي گذاشتم. پدرم و مجيد بايد در صف مي ماندند تا كتاب را دست بگيرند. خود اين كتاب ها آدم را از لحاظ اجتماعي خيلي روشن ميكرد. الآن بچه ها معمولاً خلاصهشده اين كتب را ميخوانند. دفتري دارم كه آن كه موقع هر كتابي كه ميخواندم اسمش را در آن مينوشتم اما الآن مدتهاست نرفتم آن را ببينم كه چه كتابهايي خواندهام. كتابهاي خيالي مثل "سامسون " آن زمان مد بود و من يواشكي آن را ميخواندم. چون كتابها را پدرم ميخريد موضوعات عاشقانه بين آنها نبود.
*فارس: سينما هم ميرفتيد؟
نيشابوري: پدرم با اينكه كت، شلوار و كراوات ميزد اما مقيد به اصول مذهبي بود. وقتي ميخواستيم سينما برويم خودش هم با ما ميآمد، به اين مسائل اهميت ميداد هر فيلمي را مثل فيلمفارسيهايي كه "بهروز وثوقي " در آن بازي ميكرد به ما اجازه ديدن نميداد.
*فارس: برادرتان هم فعاليت سياسي داشت؟
نيشابوري: ايشان با معدل بالاي رياضي وقتي درسش تمام شد بلافاصله رفت سربازي و بعد هم ازدواج كرد اما در كرمان فعاليت سياسي هم داشت.
*فارس: وقتي سال 55 در "دانشكده علوم دانشگاه ملي " قبول شديد با توجه به اينكه خانواده هم همراهتان نبود كجا زندگي ميكرديد؟
نيشابوري: در منطقه "اوين " يك اتاق گرفتم. آن زمان پدرم با بعضي از ملكداران اوين در قضيه تقسيم اراضي مانند "آقاي اعرابي " آشنا بود. پدرم از ايشان خواهش كرد يك اتاق مطمئن براي من تهيه كند. دانشگاه ملي دو سال بود كه از طريق كنكور دانشجو ميگرفت و قبل از آن براي نورچشميهاي شاه و پولدارها بود. ترمي 4 هزار تومان شهريه ميگرفتند كه آن زمان مبلغ زيادي بود. من يك اتاق مستقل شيك گرفته بودم كه آب چاه داشت (آن زمانها آب آن منطقه از دركه ميآمد) ماهي300 تومان هم اجاره ميدادم. سالي كه من وارد دانشگاه شدم دختر باحجاب هم زياد وارد دانشگاه شد.
نظرات شما عزیزان: